جدول جو
جدول جو

معنی رنگ آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ آوردن
(تَ لَ کَ / کِ کَ دَ)
کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود:
زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ
قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ.
نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج).
از آن می یکی جام پیما به من
که رنگ آورد زو عقیق یمن.
فخرالدین گرگانی (از آنندراج).
سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد
چو آستان سرای مرا منور کرد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود:
من او را چه گویم چه رنگ آورم
که آن دست را زیر سنگ آورم.
فردوسی.
- رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) :
بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ
رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رنگ آوردن
خجل شدن شرمگین گشتن، خشمگین گشتن
تصویری از رنگ آوردن
تصویر رنگ آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
خجل شدن، خشمگین شدن
تصویری از رنگ آوردن
تصویر رنگ آوردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
رو آوردن، توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند آوردن
تصویر بند آوردن
بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ آوردن
تصویر تنگ آوردن
کنایه از به تنگ آوردن، به کسی سخت گرفتن و او را در تنگنا گذاشتن، به ستوه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ مَ / مِ خوا / خا دَ)
نرم کردن. چیز سفت و سخت یا خشکیده را نرم و تر و تازه کردن:
به هنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری.
فردوسی.
رجوع به نرم به معنی املس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
حال تأثر دست دادن. متأثرشدن. سوختن دل به کسی یا حیوانی: بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت برطایع و خلع او رقت آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280). جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و برحالت وی رقت آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ کَ دَ)
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن:
ز هرسو سلاح و سپاه آوریم
به نوی یکی تازه راه آوریم.
فردوسی.
چو از کین و نفرین بپرداخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ اُ دَ)
حسد بردن. رشک بردن. حسادت ورزیدن. (یادداشت مؤلف) :
بر این آب غیرت برد آب حیوان
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ فَوْ وُ جُ تَ)
رسم نهادن. رسم گذاشتن. آیین و طریقه ای را بنیان نهادن. وضع قاعده و قانون جدید:
خود کردن و عیب دوستان دیدن
رسمی است که در جهان تو آوردی.
سعدی.
چشمت که ریخت خون من و قصد خاک کرد
ماتم گرفته رسم سیه پوشی آورد.
آصفی شیرازی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تِ لَ / لُو تِ لُو خوَرْ / خُرْ دَ)
رنگ آوردن. خجل شدن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به رنگ آوردن شود، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (آنندراج). رجوع به رنگ آوردن شود:
سنان خصم ترا گر ستاره وصف کنم
ستاره بر روش آسمان برآرد رنگ.
ازرقی (از آنندراج).
، نیرنگ ساختن. حیله و مکر بکار بردن. رجوع به رنگ آوردن شود:
برآورد خربنده هرگونه رنگ
پرستنده بنشست با می بچنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
اندوه خوردن. غم و غصه خوردن. دچار حزن شدن:
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
ز بس رنج کو خورد بر بیگناه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
متوقف ساختن (آب، خون، نفس و غیره). (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده). بازداشتن. قطع کردن. جلوگیری نمودن. بند آوردن آب، خون و راه.
لغت نامه دهخدا
(تَ وَقْ قُ کَ دَ)
متوجه شدن. توجه کردن. (ناظم الاطباء). اقبال. رو کردن. حرکت کردن به. (یادداشت مؤلف) :
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی.
فردوسی.
امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). عامۀ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. (تاریخ بیهقی).
تا روی بسوی من نیارد
من روی بسوی او نیارم.
ناصرخسرو.
به هرجانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر.
نظامی.
رجوع به رو آوردن شود.
، عارض شدن، پناه آوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
ریش آوریدن. التحاء. (یادداشت مؤلف). روییدن ریش بر صورت کسی:
خفته چه باشی به خواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ پُ کَ دَ)
درنگ آوردن. دست به دست کردن. به تأخیر و تعویق انداختن، عمر کردن. دیر زیستن:
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد وگر بددلی.
فردوسی.
رجوع به درنگ آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ)
خلل و خرابی رساندن. شکاف وارد آوردن. سوراخ ساختن چیزی یا جایی:
اگر پیل با پشه کین آورد
همی رخنه در داد و دین آورد.
فردوسی.
اگر زو دل شاه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
فردوسی.
ناورم رخنه در خزینۀ کس
دل دشمن کنم هزینه و بس.
نظامی.
یأجوج وار هریک با تیشۀ زبان
آورده اند رخنه به سد سکندری.
طالب آملی (از آنندراج).
- به رخنه درآوردن، وارد رخنه کردن. به سوراخ و شکاف درآوردن:
به رخنه درآورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه خواه.
فردوسی.
- رخنه برآوردن، بهم آوردن رخنه. ترمیم کردن رخنه و شکاف:
همه رخنۀ پادشاهی به مرد
برآری بهنگام پیش از نبرد.
فردوسی.
- رخنه در دیوار آوردن، سوراخ در دیوار پدید کردن. سوراخ کردن دیوار.
- ، ترک درویشی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ)
مهربانی کردن. دلسوزی کردن. شفقت ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. مهربانی نشان دادن. رأفت و شفقت نمودن:
رحم نآورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان.
منوچهری.
دریاب که آسمان نمی بارد جان
رحم آرکه از زمین نمی روید دل.
انوری.
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان).
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را.
سعدی.
، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(تَغْ دَ)
جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن. نبرد کردن:
نباشد امیدم سرای دگر
نباید که رزم آورم با پدر.
فردوسی.
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه ای باتو رزم آورم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
راه و رسم کاری پیش گرفتن. روی بکاری آوردن. تصمیم به امری گرفتن. بر کاری خاستن و اراده کردن:
یک امروز رای پلنگ آورید
ز هر سو برانید و جنگ آورید.
فردوسی.
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید.
فردوسی.
سه روز اندرین جنگ رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم.
فردوسی.
سخندان چو رای روان آورد
سخن از زبان ردان آورد.
عنصری.
ز رامش سوی دانش آورد رای
پژوهشگری کرد با رهنمای.
نظامی.
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای.
نظامی.
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش بجای آورند.
نظامی.
دواسبه سوی ظلمت آورد رای.
نظامی.
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای.
نظامی (از آنندراج).
به زمین بوس شاه رای آورد
شرط تعظیم را بجای آورد.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
آواکردن. فریاد کردن.
- بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از:
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته
منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته.
رودکی.
- به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن:
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
-
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ رَ)
به دست آوردن. در اختیار گرفتن. به دست کردن:
باز دستم بزیر سنگ آورد
باز پای دلم بچنگ آورد.
انوری.
ز شیرین مهر بردارم دگربار
شکرنامی بچنگ آرم دگربار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به جان آوردن. به ستوه آوردن. زله کردن:
کاین خانه که آب و رنگت آرد
از تنگی خود بتنگت آرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ فُ تَ)
به ستوه آوردن. زله کردن. ستوه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سخت گرفتن. در مضیقه گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم.
فردوسی.
به فرمان کاوس جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم.
فردوسی.
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری.
فردوسی.
شد محمدالب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو.
مولوی.
- به تنگ آوردن، به ستوه آوردن. در مضیقه گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین). بی نهایت ستم کردن و رنج رسانیدن. (ناظم الاطباء) :
چو جمشیدرا بخت شد کندرو
به تنگ آوریدش جهاندار نو.
فردوسی.
یا مکن اندیشه به چنگ آورش
یا به یک اندیشه به تنگ آورش.
نظامی.
- دل به تنگ آوردن، به خاطر کسی رنج رسانیدن. (ناظم الاطباء). ملول گشتن و غمگین گردیدن. دل آزرده شدن:
ز موی سپیدش دل آری به تنگ
تن روشن زال را نیست ننگ.
فردوسی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَ کَ دَ)
آهسته شدن. تعویق کردن. ابطاء. مولیدن. دفعالوقت کردن. به بطؤکردن. شکیبیدن. آهسته و نرم و به رفق کاری را کردن. به تداول امروزین، صبر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کاری را به تعویق و تأخیر انداختن. تردید کردن. اهمال کردن. مماطله کردن. دست بدست کردن:
تو بر کار او گر درنگ آوری
مگر باد زآن پس به چنگ آوری.
فردوسی.
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه.
فردوسی.
دهر در بردنش شتاب کند
گر تو در خوردنش درنگ آری.
اسکافی.
، آرام گرفتن. متوقف شدن. بر جای ماندن. اقدامی نکردن. تأمل کردن. ماندن. معطل شدن:
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام مردی به ننگ آوریم.
فردوسی.
اگر ما بدین بر درنگ آوریم
همان نام نیکو به ننگ آوریم.
فردوسی.
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم.
فردوسی.
اگر جنگجوئی تو جنگ آورم
نباید که دیگر درنگ آورم.
فردوسی.
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر، نیارم درنگ.
فردوسی.
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم یا بجنبم ز جای.
فردوسی.
درنگ آور ایدر همی بی نیاز
بود کآید آن بخت برگشته باز.
فردوسی.
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید.
نظامی.
، ثبات نشان دادن:
بکوشید و رای پلنگ آورید
یکایک بدین کین درنگ آورید.
فردوسی.
، صلح کردن. عدم تعرض. سازش کردن. آرامش و صلح نشان دادن:
تو گر با درنگی درنگ آوریم
ورت رای جنگ است جنگ آوریم.
فردوسی.
همان به که با او درنگ آورم
به شیرین سخن بند و رنگ آورم.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
متوجه شدن، توجه کردن، رو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم آوردن
تصویر رحم آوردن
مهربانی کردن دلسوزی کردن شفقت ورزیدن، عفو از جرم و تقصیر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند آوردن
تصویر بند آوردن
بستن جلوگیری کردن جریان چیزی را مانع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سخت گرفت در مضیقه گذاشتن، یا به تنگ آوردن، بستوه آوردن در مضیقه گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگ آوردن
تصویر جنگ آوردن
جنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
((وَ یا وُ دَ))
توجه کردن، پناهنده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بند آوردن
تصویر بند آوردن
((~. وَ دَ))
جلوی جریان چیزی را گرفتن، مقاومت نشان دادن و ماندن در جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
اکاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درنگر آوردن
تصویر درنگر آوردن
در نظر گرفتن، لحاظ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره